یک باور معمول در بین برخی افراد وجود دارد که اختلالات روانی عمدتا نتیجهی عدم تعادل بیوشیمیایی بوده و با درمانهای دارویی قابل درمان است. با این وجود این دیدگاه توسط تمامی افراد جامعه قابل پذیرش نیست. در اواسط قرن بیستم، یک جنبش درمانی بوجود آمد که روان درمانی اگزیستانسیال نام داشت. این روش بر پایهی این ایده شکل گرفت که برخی از اختلالات روانی، همچون اضطراب و افسردگی، نتیجهی یک ناتوانی فردی برای وفق دادن خود با مشخصات خاص شرایط انسانی است. با وجود اینکه عدم تعادل بیوشیمیایی در چنین افرادی وجود دارد، این عدم تعادل لزوما علت درد و رنج آنها نیست، بلکه یک نشانه است. علت این درد و رنج ناتوانی آنها در حل معمای وجودی زندگی انسان و دلواپسیهایی است که در هستی انسان ریشه دارند.
درمان بیماریهای روانی از این نوع، با استفاده از روان درمانی اگزیستانسیال ، دیگر شامل تجویز دارو نیست، بلکه درون اندیشی، اکتشاف فلسفی، گسترش آگاهی و پذیرش شرایط انسانی است.
در این مقاله ما یه مرور کلی بر روان درمانی اگزیستانسیال خواهیم داشت. در این فرایند، برخی خصوصیات انسان را بررسی میکنیم که قادر است درد و رنج را تحریک کند و ایدههایی را دربارهی چگونگی کنار آمدن با این مسائل مطرح خواهیم کرد تا فرد بتواند زندگی با معنا و پر جنب و جوشی را تجربه کند.
روان درمانی اگزیستانسیال ریشه در سه مکتب فکری دارد: پدیدارشناسی، روانشناسی انسان گرایانه و اگزیستانسیالیسم.
از پدیدارشناسی این ایده را وام میگیرد که تجربیات بلاواسطه و فوری فرد و درک شخصی از واقعیت، موضوع اصلی و مناسبی است که باید به آن توجه شود.
لودویگ بینزوانگر، یکی از تحلیلگران سرشناس اگزیستانسیال، این نکته را بیان میکند که:
تنها یک فضا و زمان وجود ندارد، بلکه به اندازهی مکانها و زمانها موضوع برای بحث وجود دارد.
از روانشناسی انسان گرایانه نیز این ایده را وام گرفته که هر فرد به دور از نیروهای قطعی هستی، توانایی تغییر و هدایت زندگی خود و تحقق آرزوی انسانی ذاتی را برای یک زندگی کامل و درک بالاترین توانمندیهای خود دارد.
و در نهایت روان درمانی اگزیستانسیال بینشهای بسیاری در رابطه با شرایط انسانی را از متفکران بزرگ اگزیستانسیال جهان وام گرفته است.
این متفکران به موضوعاتی که “نگرانیهای غایی” وجود انسان نامیده میشوند، توجه میکردند. که در این مقاله به چهار نگرانی غایی انسانی با رویکرد روان درمانی اگزیستانسیال خواهیم پرداخت: مرگ، آزادی، انزوای وجودی و بیمعنایی.
همچنین سعی میکنیم بینشهایی را معرفی کنیم که میتوانند رنجهایی را که این نگرانیها علت آنها هستند محدود کنند.
مرگ احتمالا آشکارترین نگرانی غایی است. در حالیکه زندگی یک امکان احتمالی است (کیرکگارد)، مرگ امکان قطعی و درونی هستی است (هایدگر)، مرز نهاییای که موجودیت ما را محدود کرده و به آن ساختار میدهد.
برخی که به روان درمانی اگزیستانسیال معتقدند بر این باورند که ترس از مرگ، بر تجربهی درونی ما تاثیر زیادی دارد. در لحظه به لحظهی زندگی ما اضطرابی از مرگ هست که ناخودآگاه بر رفتار ما تاثیر میگذارد و جهانبینی ما را شکل میدهد.
گرگوری زیلبورگ، روانشناس قرن بیستم نوشته است که:
اگر این ترس دائما آگاهانه بود، نمیتوانستیم به طور معمولی زندگی کنیم. این ترس باید به درستی سرکوب شود تا بتوانیم به راحتی زندگی کنیم.
فرانسوا دو لا روشفوکو، نویسندهی فرانسوی قرن هجدهم در این باره مینویسد:
مرگ همچون خورشید است، هیچکس نمیتواند مستقیما به آن نگاه کند.
رابرت جی لیتون، روانپزشک و نویسنده، بیان کرد که انسانها همواره در تلاش برای آنچه به آن “جاودانگی نمادین” میگوید، تلاش میکنند. به گفتهی او انسانها به سه طریق این کار را انجام میدهند:
- از طریق تولید مثل و زندگی بخشیدن به نسلهای بعدی خود
- از طریق اعتقادات خود به دینهای مختلف، همچون اعتقاد به زندگی پس از مرگ و یا تناسخ
- از طریق خلق آثار خلاقانه همچون آثار هنری و ادبی و یا اختراعات، تا یاد آنها همیشه باقی بماند.
با این حال برخی در روان درمانی اگزیستانسیال بر این باورند که سرکوب کردن مرگ ممکن است بیشتر از اضطراب مرگ خطرناک باشد. ما به اضطراب مرگ نیاز داریم تا به تجربیات آگاهانهی ما کمک کند و بتوانیم یک زندگی کامل داشته باشیم.
اروین یالوم در کتاب خود به نام روان درمانی اگزیستانسیال، به طور خلاصه مزایای آشنایی بیشتر با ترس از مرگ را اینگونه بیان میکند:
انکار مرگ در هر سطحی، همچون انکار بنیاد هستی آدمی است. و به شکل فزایندهای موجب محدود شدن آگاهی و تجربهی افراد خواهد شد. داشتن این ایده از مرگ ما را نجات خواهد داد. به جای اینکه با سرکوب کردن آن در خود، راه خود را به بیراهه ها بکشانیم، شیوههای بهتری از حیات و زندگی پیش روی ما خواهد گذشت و از زندگی بیشتر لذت خواهیم برد.

در حالیکه مرگ آشکارترین نگرانی غایی بشریت است، آزادی کمتر مورد توجه قرار گرفته است و به اندازهی مرگ آشکار نبوده است. معمولا تصور میشود که آزادی ذاتا مطلوب است، اما اغلب افراد نگران آزادی هستند و به گفتهی اریک فروم حتی ممکن است دچار “ترس از آزادی” شوند.
آیا آزادی میتواند برای انسان یک بار بسیار سنگین به حساب بیاید؟ به گونهای که بخواهد از آن فرار کند؟
آزاد بودن به این معنی است که هر فرد مسئول سرنوشت و زندگی خود است. به دلیل جدی بودن و اهمیت این وظیفه، مردم معمولا از آزادی و متعاقبا از مسئولیت تعیین مسیر زندگی خود، گریزانند.
اروین یالوم در کتاب روان درمانی اگزیستانسیال نوشته است که:
هنگامی که کسی نمیتواند آنگونه که مستحق اوست زندگی کند، احساس عمیق و قدرتمندی را تجربه میکند من آن را “گناه اگزیستانسیال” مینامم،…. این گناه یک نیروی مثبت سازنده است، راهنمای بازگشت افراد به سوی خود حقیقیشان است.
هنگامی که فرد آزادیش را میپذیرد و در نتیجهی آن به این حقیقت دست مییابد که هرکس مسئول سرنوشت خودش است، با این درک روبرو خواهد شد که او تنهاست. انزوای وجودی، حسی است همچون یک خلیج بدون راه عبور بین خود و دیگر موجودات، و یکی دیگر از نگرانیهای غایی بشر به شمار میرود. هلموت کایزر روان درمان قرن بیستم نوشته است که:
فرایند فردیت مستلزم یک انزوای کامل، ابدی و برطرف نشدنی است.
این واقعیت که فرایند فردیت، مستلزم انزوا است، توضیح میدهد که چرا بسیاری از افراد از این فرایند اجتناب میکنند. چرا که آنها ترجیح میدهند تا احساسات تنهایی خود را از طریق غوطهور شدن در میان خیل مردم کاهش دهند.
اریک فروم در کتاب فرار از آزادی خود رابطهی نزدیک میان انزوای وجود و همنوایی را بیان میکند:
“….او به طور کامل نوع شخصیتی را که توسط الگوهای فرهنگی به او ارائه میشود را اتخاذ میکند. بنابراین تبدیل به فردی میشود که دیگران هستند و از او انتظار میرود که باشد. اختلاف بین من و جهان در او ناپدید میشود و همراه با آن ترس خودآگاه او از تنهایی و ناتوانی از بین میرود. شخصی که فردیت خود را از دست میدهد و تبدیل به یک موجود بیاراده میشود، همانند میلیونها موجود بیارادهی دیگر در اطراف خود، و دیگر نیازی به احساس تنهایی و اضطراب ندارد. با این حال هزینهای که او میپردازد بسیار بالاست و آن از دست دادن خودش است.”
از دید روان درمانی اگزیستانسیال مسیر فرایند فردیت نیازمند این است که شخص از این انزوا نترسد و آن را در آغوش بگیرد.
آلدو کاروتنوتو در کتاب هنر دشوار مینویسد:
“انسان همواره با احساس تنها بودن روبروست…و حس میکند هستی و جهان او را رها کرده اند”
درواقع این تنهایی به این معنا نیست که فرد به دلیل نداشتن ارتباط با دیگران احساس تنهایی میکند، بلکه به این معناست که هر فرد اساسا تنهاست. انسانها ممکن است با درک این تنهایی واکنشهای متفاوتی به آن نشان دهند. برای مثال ممکن است فردی با بدست آوردن توجه دیگران به خود سعی در از بین بردن این تنهایی داشته باشد، دیگری با عضویت در گروهها و باورهای مختلف و برخی نیز با داشتن معشوقه و همآغوشی با این حس مبارزه میکنند.
احساس تنهایی و رهاشدگی در جهان هستی ممکن است فرد را به سمت یافتن معنای زندگی سوق دهد و این نگرانی غایی دیگری است که هر فرد باید با آن مبارزه کند.
این روزها بسیار معمول است که مردم برای حل مسئلهی معنای زندگی که آلبر کامو آن را “ضروریترین پرسش بشر” نامیده است، در کشمش باشند. اما مواجه شدن با این سوال اهمیت بالایی دارد، همانطور که کارل گوستاو یونگ بیان میکند:
معنا چیزهای بسیاری را قابل تحمل میسازد، شاید همه چیز را!
بسیاری از اگزیستانسیالها بر این موضوع تاکید دارند که معنای نهایی وجودی انسان غیرقابل دستیابی است، ویکتور فرانکل پدر معنادرمانی در کتاب “انسان در جستجوی معنا” اینگونه بیان میکند که:
معنای نهایی لزوما فراتر از ظرفیت ذهنی محدود انسانهاست.
دیدگاه معنادرمانی قدری با دیدگاه روان درمانی اگزیستانسیال متفاوت است و این جمله از فرانکل در روان درمانی اگزیستانسیال به این معنا نیست که اگر معنای غایی هستی خارج از درک ماست از رسیدن به معنای وجودی خود دست برداریم. و به قول ارسطو هر فرد میبایست ظرفیت پنهان وجودی خود را شناخته و آنها را به کار گیرد تا بتواند به کسی تبدیل شود که در ذات او هست.
در حالیکه نگرانیهای غایی (مرگ، آزادی، انزوای وجود و بی معنایی) که وجود ما را محدود کرده و به آن ساختار میبخشند، میتوانند سنگین، ترسناک و غم انگیز باشند، این امکان وجود دارد که با انعکاس شرایط انسانی با آنها روبرو شویم و سرنوشتی که ما را به هم متصل کرده، بپذیریم.
از دید روان درمانی اگزیستانسیال همهی انسانها قادر به گذشتن از تمامی این مسائل و بالابردن وجود انسانی هستند.
همانطور که کارل یونگ گفت:
بزرگترین و مهمترین مشکلات زندگی همگی اساسا غیرقابل هستند، آنها هرگز حل نمیشوند بلکه فقط رشد میکنند. اتفاقی که در سطوح پایینتر ممکن است یک درگیری وحشیانه و پروحشت باشد، ممکن است در سطوح بالاتر شخصیت همچون یک طوفان در دره باشد که شما از بالای کوه به آن نگاه میکنید. این بدان معنی نیست که درگیری و طوفان از بین رفته بلکه بدان معنی است که به جای اینکه شما در درون آن باشید، از بالا به آن نگاه میکنید و زاویهی دیدتان تغییر کرده است.